هشدار که آرامـش مـا را نـخـراشی...
بسم الله النور.
تا هستم جهان ارثیه بابامه
سلاماش
همه ی عشقاش
همه ی دردا و تنهاییاش
وقتی هم نبودم مال شما...
+این اولین بار نیست که توی این دنیای خیالی کوچ میکنم... امیدوارم این بار، دیگه بار آخر باشه!
+تمام این نوشته ها من اند، اما این نوشته ها تمام من نیستند.
+پیوندها براساس حروف الفبا مرتب شدن.
به کلبه ی هابیتی من خوش اومدین :)
..E sí câr athad iyn Ane ah a phen I ú athelitha
*******
A elien na gaim eglerib
Ned în ben´anor terennin
Si silivrin ne pherth 'waewib
Cenim lyth thílyn thuiennin
A Elbereth Gilthoniel
Men echenim sí derthiel
Ne chaered hen nu 'aladhath
...Ngilith or annún´aerath
یک لحظه سکوت!
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ با ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ...
شخصیت های مورد علاقه-2
دو نفر دیگه هم به لیست افراد مورد علاقه ام اضافه شدن:
این یکی هم که از قبل تو لیست بود :)
عاشقانه ی روانشناسی
+این عکس عالیه
عاشقانه ی روانشناسی
تو ابژه ی گم شده ی کدام مرحله نا تمام منی ؟
در تعارض کدام خاطره شیرین ،
.... در کدام تروما ...
تو را حل نکرده ام ؟
در سنگر کدام " مقاومت " کمین کرده ای که از میان این همه گره ،
گره های کور ِ تداعی های آزادم
تنها تو
تنها تو را
نه میتوانم انکارت کنم
نه می توانم هشیارانه جستجویت کنم ..
+
به این و این حتما سر بزنید.
زن رئیس جمهور
اهم اهم...
لازمه کمی درمورد اون انکاری که تو پست قبلی نوشتم توضیح بدم.
قضیه
برمیگرده به یه خانم که ظاهرا میتونه آینده رو تا حدی ببینه! یه روز چند
نفر از اقوام عکس مادرم رو نشونش دادن و ایشون هم فرمودن که بچه ی بزرگ این
خانم اگه پسر بود رئیس جمهور میشد. نتیجه ی مثبت این حرف ها احترام بیشتری
بود که از طرف اون اقوام نصیبم شد و نتیجه ی منفی سرزنش هاییه که گاه و
بیگاه به سمتم سرازیر میشه. یکی از زمان هایی که سرزنش ها و ناراحتی ها
خودشونو نشون دادن یکی دو روز پیش بود.
یه بار گفتن: خیلی داری به خودت آسون میگیری! یکم به خودت زحمت بده، یه
رشته ی درست و حسابی برو، علوم اجتماعی هم شد رشته؟ خسته نباشی واقعا!
یه بار هم گفتن: داری خودتو دست کم میگیری! تو ظرفیت بیشتر از اینا رو داری. رشته ای انتخاب کن که ارزش داشته باشه، خوب باشه.
و نقطه ی اشتراک این دوتا اینه که: استعدادهاتو صرف چیزای بی ارزش و کوچیک میکنی!
همونطور که احتمالا متوجه شدید تلاش های من برای قانع کردنشون فایده ای
نداره و هرچقدر از یکی دو رشته ای که مدنظرم هست واسشون حرف میزنم و دفاع
میکنم انگار کلماتم تو هوا معلق میشن و استدلال هام اصلا به درون جمجمه شون
نفوذ نمیکنه :(
جالب اینجاست که وقتی ازشون میپرسم رشته ی خوب یعنی چی؟
لطفا یکی معرفی کنین چیزی برای گفتن ندارن. میدونم که حرفاشون از روی
دلسوزیه و اینکه دوست دارن آینده ی خوبی داشته باشم، اما این روش ابراز
محبت گاهی آزاردهنده میشه.
پ ن 1:
شخصا اعتقادی به پیش بینی و کف بینی و طالع بینی و... ندارم و دوست ندارم پیش این افراد برم.
پ ن 2:
حالا که نمیتونم رئیس جمهور شم، به نظرتون امکانش هست زن رئیس جمهور شم؟ :P
پ ن 3:
امروز که پیوندها رو مرتب میکردم فهمیدم دارم دانشجو میشم و هنوز حروف آخر الفبا رو درست و حسابی یاد نگرفتم!
اگه ویکی پدیا نبود آدم کم حافظه ای مثل من چکار میکرد؟ :)
اصرار و انکار
+ به وبلاگ قبلی روهان سر زدم و دیدم شعر الفی پست ثابتش همونه که من گذاشتم، برای همین عوضش کردم و اینکه می بینید رو جاش نوشتم. یه چیزیه در وصفه فارامیر...
+ به این نتیجه رسیدم تا 10 مرداد با هیچ آدمی ملاقات نداشته باشم. همه
رشته هایی که حسرتشو دارن یا اسمشو دوست دارن یا تعریفشو از یکی دیگه شنیدن
پیشنهاد میدن و اصرار فراوان و از من انکار و ....
شخصیت های مورد علاقه-1
راستی بهتون گفتم چقدر این شخصیت رو دوست دارم؟
پ ن:
تصویر متحرکه.
معرفی فیلم: 127 ساعت
سلام به همگی ^^
ببینم کسی اینجا هست که این فیلم رو ندیده باشه؟
حتما ببینیدش.
سعی کردم عکسی رو پیدا کنم که موضوع فیلم رو لو نده! پس لطفا درموردش جستجو نکنید و فقط دانلود کنید؛ البته اگه حجم کافی دارید که اگه از فیلم خوشتون نیومد به من بد و بیراه نگید! :)
دانلود مستقیم
رمز: wWw.BahalDownloads.IR
خب...
خب؛ واکنش ها خوب بود. بابا وقتی دید ناراحتم و میگم خراب کردم ناراحت
شد. گفت حق نداری ناراحت باشی خیلی هم خوبه خوشحال باش. منم از ذوق پریدم
بغلش و بوسش کردم ^^ مامان هم با دیدن واکنش بابا یکم موضعش بهتر شد. البته
از قبل چیزی نگفته بود، ولی یکم ناراحت بود که چرا بیشتر تلاش نکردم که حق
داشت چون واقعا تو این مدت زیاد درس نخوندم. من اصلا درس خوندن بلد نیستم،
همیشه به جز امتحان های ترم درس خوندنم فاصله ی بین صندلی تا پایین کلاس
بوده، هیچوقت نمیتونستم بدون حرکت یه گوشه بشینم که مثلا درس بخونم!
الان حالم بهتره.
از شوک بیرون اومدم :)
احتمال قبولی تهران خیلی خیلی کم شده. شانسم برای شهید بهشتی هم پایین اومده ولی اگه شرایط یاری کنن شاید 30-40درصد بتونم قبول شم. خیلی به انتخاب رشته بستگی داره. دیگه مثل قبل نمیتونم اطمینان داشته باشم، اما شانسم هنوز صفر نشده. به الزهرا و علامه و اصفهان امید اندکی هست.
مشهد خیلی دوست دارم ولی احتمال اینکه اجازه بدن توی انتخاب هام باشه کمه چون دوره :(
دردسر اصلی انتخاب رشته است! انتخاب اولم که علوم اجتماعیه. موندم انتخاب های بعدی چی باشه؟؟ واقعا به هیچکدوم علاقه ی خاصی ندارم. زبان خیلی دوست دارم اما کنکور زبان شرکت نکردم و نمیتونم زبان رو بزنم! :|||||
امیدوارم هرچی زودتر دفترچه ها رو پخش کنن.
بعد نوشت:
+ اینو ببینید
https://instagram.com/p/5V-TpPj25c/
نتایج
نتایج اومد. اصلا انتظار این نتیجه رو نداشتم. تو کشور 2500 شدم و تو منطقه910. خورد تو ذوقم...
:(
منو باش که فکر میکردم رتبه ی کشوریم زیر هزار میاد:|
منتظرم بقیه از خواب بیدار شن تا نتجه رو بهشون بگم. حتما خیلی ناراحت میشن.
حال آدم روزه داری رو دارم که خوردن و نوشیدن بهش حرومه. دلم داره ضعف میره ولی اشتها ندارم اصلا. خیلی ناراحتم، ولی بیشتر شوک زده ام...
وقتی می شنیدم یکی نفر تو رشته ی ما بالای هزار شده پوزخند رو لبم میشست، ولی الان خودم به همون وضع دچار شدم.
انرژی مثبت لطفا!
نمیدونم وقتی به بقیه رتبمو بگم چه واکنشی نشون میدن......
الان رویای صادقه رو باور میکنم، چون تقریبا حدود اذان خواب دیدم که رتبم دوهزار و خرده ای شده. چه دقیق تعبیر شد!
بعد نوشت:
+ اینا چرا بیدار نمیشن؟؟؟؟؟؟
+ یکی بگه من چرا مدام صفحه ی نتیجه رو رفرش میکنم؟ قراره تغییر کنه آیا؟ :|
حس های خوب
همیشه دست فرمون خوبی داشت، اینش یادم مونده. مستقل بود، آزاد از هر قید
و بندی که رسم و رسوم به دست و پاش میزدن. واسم مثل یه الگو بود. انگار با
همدیگه روی دریایی راه میرفتیم که با گل های نیلوفر دو سرش به هم وصل شده
بود، بعضی از این گل ها ریشه ای نداشتن و همینکه پا روشون میذاشتی سقوط
میکردی. منم که شنا بلد نبودم و نیستم، خیره میشدم به اون که همیشه چند قدم
جلوتر از من پیشروی میکرد و بدون اینکه بدونه منو دنبال خودش میبرد...
حس
خوبیه که تو مسیرت یه راهنما داشته باشی. راهنمایی که بدونی تو رو
همونجایی میبره که میخوای. منم مست بودم از این حس خوب. همیشه فکر میکردم
بهتر از این نمیشه که یه دوست داشته باشی، دوستی که برای فهم حرفت نیازی به
کلمات نداره و از نگاهت میفهمه چی میخوای. هنوز هم همینطور فکر میکنم: هیچ
چیز بهتر از یه دوست نیست. مخصوصا اگه این دوست راننده ی خوبی باشه و وقتی
با هم سفر میکنین بتونی با خیال راحت چشماتو ببندی و بخوابی. بتونی اعتماد
کنی به مجموعه ی آهنگش و بدونی حتی یه ترک کوچیک هم توی دیوار چین سلیقه
اش نیست. یکی از بهترین حس های دنیاست که بفهمی دوستت تو رو به هرکسی معرفی
نمیکنه. بدونی بی دلیل حرف نمیزنه. یهویی بفهمی دوستت پنهان ترین و تاریک
ترین گوشه ی زندگی ات رو میبینه ولی به خودش اجازه ی سواستفاده نمیده...
حس
های خوب زیاده. یادشون هم زیباست، حتی اگه بدونی براشون قیمت زیادی پرداخت
کردی. حتی اگه بدونی هیچکدوم از این حس های خوب تکرار نمیشن...
غرور و تعصب
زنان می پندارند تحسین و ستایش معنایی بیش از تحسین و ستایش دارد.
غرور و تعصب (پیش داوری)
یه رمان ساده و ملایم دخترونه ست. یه زنگ تفریح برای این همه کتاب های جدی و آموزنده و یا قصه های ماجراجویی پر از اکشن و هیجان.
حالمو خوب کرد.
قبر خالی
به بعضیا باید گفت توی این قبری که بالاش زار میزنی مرده نیست، خودتو خسته نکن
مهربون
آیا من با خودم مهربونم؟ :/
دل بدقلق
وقتی می بینم یک نفر در خیابان یقه ی اورکتش را می دهد بالا دلم ضعف میرود
وقتی راننده ای سر پیچ، تندی فرمان را می پیچد حرکات دستش توی ذهنم مدام و مدام تکرار میشود...
باور
کنید حتی ژست عکس گرفتن توریست ها با آن دوربین های رنگی رنگی شان روحم را
می پراند آن دور دورها که اطرافیان مجبورند صدا بزنند: های! کجایی تو؟؟
من گرگ و میش صبح را دوست دارم وقتی هوا چیزی می شود بین سیاه و آبی و خوشرنگ
وقتی برگ های خشک زیر پایم خش خش می کنند یا قطره های باران بعد از کیلومترها راه طولانی می خورند به صورتم و از هم می پاشند
لحظه
هایی که شخصیت موردعلاقه م در فیلم خیلی باحال ابرو بالا می اندازد یا
قشنگ از صندلیش بلند می شود یا هر حرکت باحال دیگری که حالم را خوش می کند و
نیشم باز می شود
من دخترهای کتانی پوش را دوست دارم
یا آدم هایی که
در مترو و اتوبوس کتاب دستشان می گیرند و می روند به یک فضای دیگر به حدی
که نامربوط های خاله زنک ها آزارشان نمی دهد
این آقا پسرهایی که خیلی
دل نشین اند و جذاب و از نگاهشان هوش می ریزد بیرون و تخت شان را خودشان
جمع می کنند و شستن جورابشان را نمی اندازند گردن بقیه
این هایی که
معلوم است بخاطر آدمی که اهل باشد هر سختی را تحمل می کنند و بعدها حاضرند
دو روز در هفته غذا درست کنند، صبحانه ی بچه ها را خودشان اماده کنند و با
خانمشان نقد هنری کنند و با هم بروند نمایشگاه عکاسی؛
یا این دختر
خانم هایی که خنگ نیستند و برایشان مهم است که در فلان نقطه ی جهان آداب و
رسوم مردم چیست و می شود با آن ها فیلم هایی دید که بیشتر از سیلی عاشق به
معشوق خشونت دارد و اکشن است و اندکی فهمش درک و عقل می خواهد،
این هایی که شعر را می فهمند یا اقلا موسیقی یا فیلم و خلاصه هنری دارند و چیزی حالیشان است،
این
هایی که در خیابان چشمان به شیشه ی مغازه ها نیست که مدل مویشان را چک
کنند و با پاشنه های 15 سانتی کچ پایشان را ازجا در نمی کنند و قسمتی از
پول توجیبی شان می رسد به کتاب های کتاب فروشی شهرشان
من خیلی چیزها را دوست دارم
دل
من خیلی بزرگ است و شبانه روزی دنبال چیزهایی می گردد که دوستشان داشته
باشد، چیزهای کوچکی که شاید یک نفر دیگر هرگز متوجه آن ها نشود
ولی این دل گاهی زیاد تنگ میشود، خیلی زیاد. بیشتر از آنچه که باید.
دلم تنگ می شود وقتی این چیزهای کوچک را نمی بینم
وقتی آدمی دور و برم نیست که قشنگ پوزخند بزند یا قشنگ اخم کند
دلم
تنگ می شود وقتی برگی نیست زیر کفش هایم خش خش کند و بارانی نمی بارد که
مهمان دست هایم شود و حتی بادی نمی وزد که حالم را بگرداند از این چیزی که
هست
دلگیر میشوم وقتی:
پسری پیدا نمی شود که برای پیرزن ها و پیرمردها از جا بلند شود
دیگران مسخره ات می کنند چون برایت مهم نیست فلان شخصیت فلان سریال بالاخره به دخترک گفت که دوستش دارد یا نه
توهین می کنند چون پیگیر نیستی که فلان مجری بالاخره ازدواج کرد یا نه
حتی ابرها هم شکل های عجیب به خودشان نمی گیرند
دیگر هیچکس یقه ی اورکتش را نمی زند بالا و گرد و خاک خیالی شانه های را نمی تکاند
هیچ مادری پیدا نمی شود که بفهمد چرا می خواهم با تلسکوپ ستاره ها را ببینم و بیدار بمانم تا صبح
همانطور که با هرچیز کوچکی دلم شاد می شود،
خیلی راحت هم تنگ می شود با چیزهای کوچکی که به چشم خیلی ها نمی آید
دل بد قلقی دارم من...
پی نوشت:
فراموش کنین که تابستونه و هنوز به مرداد نرسیدیم. بیاید یکمی فکر کنیم زمستونه و برف و بارون...
حالا عطر خاک خیس خورده رو تصور کنین و بعد بوی ضعیف یاس، بعد هم باید سردتون بشه و بلرزین چون بیرون طوفانه و باد شدید و نویسنده این ها رو وقتی نوشته که نشسته کنار شومینه و پتو پیچانده دور خودش. به بوی کاکائوی داغ و کیک خانگی هم فکر کنین، و اینکه این جایی که نویسنده هست برق نداره و فضا یا شمع های کوچک روشنه و نور کمی که از پنجره های بلند داخل میاد...
پی نوشت2:
کلا دل که دل نیست، ترمیناله.